سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هیچ چیز نزد خداوند ـ عزّوجلّ ـ، منفورتر ازبخل و بدخویی نیست که این یک، همان گونه که سرکه عسل را تباه می کند، ایمان را تباه می کند . [رسول خدا صلی الله علیه و آله]

وبلاگ جشنواره ارتش جمهوری اسلامی ایران

 
 
به سوی خدا(چهارشنبه 88 مرداد 7 ساعت 1:31 عصر )

 

به سوی خدا

 

 

داشتم پوتین های حاج مرتضی روواکس می زدم" که برق کفش های یه غریبه نگاهمو دزدید".

_جوون فرمانده تون کجاست؟

_ زدم زیرخنده و گفتم : این چه وضعیه مثل اینکه اومده بود مهمانی با کت و شلوارو اون کفشهای شیک که حاجی اومد.

_ فرماند منم اگه امری هست درخدمتم شروع کردن به قدم زدن .دورشدن داشتم ازحس فضولی میمردم وباخودم گفتم این غریبه چقدر ازدنیا بی خبره مگه نمی دونه اینجا ماداریم جنگ می کنیم فکر کنم اشتباهی اومده.

 _ حاجی منوصداکرد به خودم اومدم رفتم جلو.

 _ حاج علی اکیر زحمت کشیدن واسه بچه ها پسته آوردن برو ازتو ماشین در بیار بعدش بین بچه ها تقسیم کن.از تعجب داشتم شاخ در می آوردم یعنی این آقا این همه راه اومده که بگه من واسه ی شما پسته آوردم!!!

 _ شیطون رفت زیرجلدمو گفت خنگه این جوری می خواد عذاب وجدانشو راحت کنه می خوادبگه ما هم هستیم غافل ازاینکه این حاجی شهریه همه کس وکارش وفرستاده خارج ازکشورخودش هم همین روزا می ره با این کار می خواد اگه فردا اوضاع روبه راه شد روی برگشتن وداشته باشه.

_آره همین طوره....

_ فکرکرده همین جوری می زارم بره نه...

_باید یه چیزو یادبگیره وبره باید بفهمه فرق جپهه ومهمونی چیه لاستک ماشین شو پنچر کردم بعد پسته هارو خالی کردم چه خبر بود صد کیلویی پسته آورده بود توفکر بودم که چی می شد اگه امشب عملیات بود این حاجی شب عملیات پیش ما می موند تادیگه هوس نکنه باکت شلوار وماشین خارجی بیاد واسه ما پسته بیاره!!!

_حاج مرتضی انگارفهمیده بود من دارم از حس فضولی میمرم منو صدازدو گفت : مهم نیست که حاج مرتضی واسه چی اومده، مهم اینه که اومده یکی مثل اون پسته میاره یه پیرزن روستای مرغشو می فرسته، یه بچه نامه می نویسه رزمندها دوستتون دارم ، یکی مثل تو ازخونه فرار می کنه ،یکی هم شهید می شه .مهم اینه همه ما باکارهامون ثابت کنیم این آب وخاک ودوست داریم ثابت کنیم توهمه ی شرایط پشت هم ایستادیم اگه از من بپرسن می گم اون پیرزن که باتمام وجودش مرغشو می فرسته بااون کسی که شهید می شه اجرش پیش خدا برابره.

_حرفهای حاجی مثل همیشه قشنگ بود ولی من قانع نشدم.

بی سیم چی خبر مهمی آورد وگفت: امشب قراره عملیات بشه  باید آماده باشیم.

_ چقدر خوشحال بودم دوست داشتم حاجی شهریه امشب بمونه وببینه مزه جنگ باپسته چقدر فرق می کنه.توکمتراز ده دقیقه همه به حالت آماده باش دراومدن حاج علی اکبر دست و پاشو گم کرده بود، رنگ ازروش پریده بود چه حالی می کردم من.

_ می خواست هرجوری شده بره ولی ماشینش پنچربود ماشین دیگه ای هم نبود حاج مرتضی به من شک کرده بود ولی به روم نیاورد .روبه حاج علی اکبرکردوگفت امشب قراره عملیات بشه امشب اینجابمونین بهتره الان راها امن نیست نگران نباشید فرداصبح ان شاالله صحیح وسلامت بر میگردین .

_ ازخجالت وترس نمی دونست چی بگه نه حاجی زحمت وکم می کنم باید برم .

_پس من ببینم می تونم یه موتوری وسیله ای جورکنم شما برید. کار به اونجا نکشیدو عملیات شروع شد صدای توپ وخمپاره به گوش می رسید خبراز یه عملیات سنگین می داد دشمن می خواست مهمات و اسلحه خانه وانبار دارو وکل تداروکات ونابود کنه که با درایت حاج مرتضی ویاری خدا وتلاش همه ی بچه ها ما غافل گیر نشدیم ودشمن مجبور به عقب نشینی شد.

_این وسط دیدن حاج علی اکبرخیلی مزه می داد تب ولرزگرفته بودو می لرزید باصدای هرگلوله وخمپاره ای انگار ترکشی به روحش می خوردو می فهمید کجا اومده ،می فهمید کیه وبا پسته پیشکش کردن به رزمنده ها وجدانش آروم نمی گیره آدم بدی نبود ولی ازدنیا هم بی خبر بود راحت طلبی وتجمل اون واز حقیقت زندگی دور کرده بود.

_صبح روز بعد حاج مرتضی یه ماشین واسه حاج علی اکبر ردیف کرده بود اما حاج علی اکبر انگار عوض شده بود حرفهای عجیبی می زد.

_ گفت دیشب خیلی چیزهارو فهمیدم که تا حالا ازاونا غافل بودم، فهمیدم چه قدر به زندگی وابسته شدم، فهمیدم وقتی عملیات می شه شما غبطه می خورید به حال کسانی که شهید می شن، فهمیدم با پسته دلتون خوش نمی شه اصلا"فرصت خوردن تنقلات وندارین، فهمیدم مرد بودن مثل شما چقدر سخته کاش منم مردبودم وپیش شما می موندم.

_حاجی گفت مرد مومن مرد بودن وباید خداتائید کنه، مردبودن به یه دل صاف و پاکه وشما ثابت کردین مردین.

_ سرش وزیر انداخت وباحالت شرم زدگی وخجالت رفت ولی با اون حاجی شهریه فرق کرده بود چیزها ی تازه ای رودیده بود که تاحالا ندیده بود رفت. " بدون خداحافظی".

_فرمانده اومد پیش من وگفت کاردیروزت اصلا"......پریدم توحرفش باشه قبوله چند تا کلاغ پربرم بی حساب می شیم .

_اول پنچری ماشین مردم ودرست میکنی هرجوری شده. بعد تا یک ماه پوتین همه بچه هارو واکس می زنی.

حاجی قبوله ولی این دفعه می ارزه ....

منظور؟!!!

حالا.....

چندروزبعد حاج علی اکبربرگشت!!!

_سراغ حاج مرتضی روگرفت ورفت پیشش.

 سلام حاج مرتضی حالتون چه طوره

_شما اینجا چه کار می کنین نکنه بازم پسته آوردین !!!

نه حاجی این دفه روح بیمارو مریضم و آوردم می خوام یه مدت اینجا بستری باشه شاید فرجی شه ماهم شفا پیدا کنیم.هر کاری کردم آروم نشدم فهمیدم تنها راه آروم شدن من پیش شماست اینجا یه حس دیگه ای می ده یه حسی که منو باز به اینجا کشوندحیف نیست ازاین جا برم خواهش می کنم قبول کنید هرکار باشه انجام می دم.

_حاجی شهریه همون حاج علی اکبر چنان وابسته شده بود که "هیچ وقت به خونه نرفت"

 آره مرد بودن سعادت می خواد که خدا به هرکسی نمی ده. حق با حاج مرتضی بود مهم اینه خدا مرد بودن وتائیدکنه.



 
لیست کل یادداشت های وبلاگ?
 




بازدیدهای امروز: 1  بازدید

بازدیدهای دیروز:1  بازدید

مجموع بازدیدها: 3400  بازدید


» لینک دوستان من «
» فهرست موضوعی یادداشت ها «
» آرشیو یادداشت ها «
» اشتراک در خبرنامه «